مقدمه حافظ شیراز - بخش دوم
نوشته شده توسط : مهدی

حافظ نیز مانند معدودی دیگر چون او، نخست احساس کرده است منطق سستی که برای تفهیم جهان ارائه می کنند چیزی در حد جدول کشی برای رساندن آب از سرچشمه به نقطه ی دلخواه است. لیکن به جای آن که حقیقت را با معاییر تازه ای به جست وجو برخیزد یا آن را از مقدمات دیگری استنتاج کند و به هرحال حقیقت را به طور قطع در جای دیگری بجوید، تنها به صرف این که « گروهی ذی نفع از این شیوه ی تفسیر و تعبیر جهان سود می برند که خود عملا نسبت به آن اعتقادی نشان    نمی دهند » کوشیده است با اثبات این نابکاری حقیقت را نجات بخشد و احتمالا چون توفیق نیافته، در « دیگر خبرها » به دنبال آن گشته است. کوشیده است برای وصول به همان جواب قدیم مقدمات دیگری بچیند یا از راهی دیگر به همان نتایج برسد یا همان نتیجه ی کهن را توجیهی دیگر به دست دهد؛ و به بیانی روشن تر: جهد کرده است تا با همان پرگار و در همان شعاع دایره ای دیگر بزند یا همان دایره را با پرگاری دیگر رسم کند؛ با همان کلمات از طریق عبارتی دیگر به همان مفهوم برسد یا همان مفهوم را با همان کلمات در عبارتی منطقی تر بگنجاند. لاجرم پایش به سنگ برآمده بی آن که راه به جایی برده باشد؛ و به ناچار حیران و سرگشته، خرد و خراب و خسته به خوشباشی پناه جسته است:

ساقیا جام میم ده که نگارنده ی غیب

نیست معلوم که در گردش پرگار چه کرد!

که « خوشباشی » منزلگاه ناگزیر همه ی سرگشتگانی است که بی نقشه در این کویر به دنبال افسانه می گردند:

چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی

که جام جم نکند سود گاه بی صبری

طریق عشق طریقی عجب خطرناک است

نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری!

بیا که وضع جهان را - چنان که من بینم -

گر امتحان بکنی مِی خوری و غم نخوری.

چرا که

اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

چگونه کشتی از این ورطه ی بلا ببرد؟

در عین حال، خراباتی بازی حافظ را به گونه ای عناد و لجاج نیز می توان تعبیر کرد. ابیاتی نظیر این در غزل های او کم نیست که:

کردار اهل صومعه ام کرد مِی پرست

این دود بین که نامه ی من شد سیاه از او

و بارها و بارها خود بدین نکته اشاره کرده است که:

ما را به مستی افسانه کردند

پیران جاهل، شیخان گمراه.

که شاید با اندک دقتی بتوان به وجود احساسی از دریغ و تأسف نیز در این ابیات معترف شد.

فاجعه ی دردناک اندیشمندانی که در شرایط اجتماعی قرون وسطایی زندگی کنند در آن است که تنها به بهای ناچیز زنده ماندن ناچارند تظاهر کنند که به باورهای عامیانه ی محیط فریب خورده ی خود گردن می نهند. از پرواز باز مانده به قفسی تن دهند که دیگران در آن شاد و خوشند و سپاسگزار؛ و اگر نتوانستند، جز این برای آنان راهی باقی نمی ماند که در جست وجوی طریق تحمل پذیرتر کردن فضای تنگ و پست قفس سری به سنگی بکوبند.

باری، جست وجوهای حافظ ( که شاید بیش تر انگیزه های اجتماعی داشته است ) ناگزیر او را با خیام هم عقیده می کند که زندگی با مرگ جسم به فنای مطلق ( رفتن بی بازگشت ) پایان می پذیرد؛ مرگ، پایان بی امید حیات فرد است، و

بازآمدنت نیست، چو رفتی رفتی!

به احتمال بسیار، راز موفقیت کاملا استثنایی حافظ و خیام ( که هر دو معاد را انکار می کنند (١4) و با این همه، محبوبیت و قبول عام آن هر دو در جامعه ای تا بدین پایه قشری به حدی است که بخصوص حافظ لسان الغیب نام می گیرد ) در« فلسفه ی خوشباشی » آن دو نهفته است؛ چیزی که از نظر نتیجه ی اجتماعی با عرفان شانه به شانه قدم برداشته. چرا که خوشباشی و عرفان، هر دو آن مایه توان بخشی را داشته اند که روحیات قومی را در پهنه ی جغرافیایی وسیعی در تیره ترین شرایط تاریخی چنان بالا برند که بتواند جوّ طاقت شکن اجتماعی ( سیاسی ) را تاب آورد و به هستی و موجودیت خویش ادامه دهد.

حافظ و خیام از این بابت تالی یکدیگرند با این امتیاز که حافظ، ضمنا آن همه بدبینی و وحشت زدگی خیام را هم ندارد.

جهان بینی سیاه خیام که خط بی اعتباری بر هر دل خوش کنکی می کشد، حتا در تیره ترین ادوار اجتماعی نیز بر یأس ناشی از شرایط روزگار پیشی می گرفته است چرا که نظرگاه او به طور کلی جهان هستی است، کل هستی است و نه فقط موقع موجود. وانگهی وصول به کنه ظلمانی و ناامید شعر و اندیشه ی خیام آمادگی ذهنی و فرهنگ و هوشمندی روشنفکرانه ( یا دست کم خالی از تعصبی ) طلب می کند که در دسترس توده ی مردم نیست، و همین دوری از دسترس است که چیزی را نجات می دهد. به عبارت دیگر: این مقدار دم دست از زهر خیامی، با آن اندازه از پادزهر خوشباشی که خود او همراه  می فرستد قابل علاج است. تنها اگر زهر ذره ای بیش از این جذب شود، تنها اگر قدمی از این حد فراتر نهاده شود، در برابر لوحی که دانته بر دروازه ی دوزخ آویخته بود (١5) و خیام آن را بر دروازه ی هستی کوفته است خون از یأس در رگ آدمی خواهد خشکید:

از من به شهر درد گام می نهی،

به قلمرو رنج جاودانه.

پیش از من هیچ آفریده ای نبود

ای که پا به درون می گذاری

دست از هر امیدی شسته باش!

آن دو، کنار هم بر لبه ی این مغاک تاریک ایستاده اند. خیام وحشت زده در ظلمات عدم می نگرد، به محکومیت دور از عدالت خود اعتراض می کند، فریاد می کشد و دست و پا می زند، می خواهد بداند که « چرا؟ » (١6) و چون به پاسخی قانع کننده نمی رسد مأیوسانه به « خودفراموشی » پناه می برد (١7).

حافظ نیز خالی از وحشتی نیست و گه گاه این وحشت با همه ی ابعاد سیاهش در کلام بلند او متجلی می شود:

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد!

وگر نه عقل به مستی فرو کشد لنگر

چگونه کشتی از این ورطه ی بلا ببرد؟

دل ضعیفم از آن می کشد به طرف چمن

که جان ز مرگ به غمخواری صبا ببرد!

لیکن حافظ معمولا به وحشت از عدم مجال نمی دهد. فرصت حیات تنگ است، و به هر حال چون می باید رفت بیهوده به اندیشه ی رفتن وقت ضایع چرا باید کرد؟

تفاوت آن دو در این است.

پنداری خیام به ناگهان دریافته است که زیر پرده ی حیات توطئه ای کثیف و نابکارانه در کار است. چنگ در گریبان عامل توطئه افکنده هر دم به تقبیح او سرکوفتی دیگر می جوید. اما برای حافظ مسئله به گونه ای دیگر مطرح است. او نیز چون خیام در وحشت و تأسف غوطه می خورد، لیکن وحشت و تأسف خیام از مطلق عدم است و تأسف و وحشت حافظ از تباهی حال. و دیگر، هر دو صلای خوشباشی در می دهند، لیکن خیام به قصد خودفراموشی و حافظ به قصد لجاج و معارضه با شیخکان جزمی از یک سو

می صوفی افکن کجا می فروشند،

که در تابم از دست زهد ریایی!

و برای لذت بردن از نقد حیات از سوی دیگر:

بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی

فرصتی دان! که ز لب تا به دهان این همه نیست.

 

از نظرگاه حافظ گروهی دودوزه باز ریاکار خلق خدا را به امید پاداش آن جهانی فریفته مانع شده اند از تنها فرصتی که برای برخورداری از نعمت زندگی در اختیار دارند بهره گیرند. آنان خلایق را موعظه می کنند که « از جیفه ی دنیا چشم بپوشید تا در بهشت ابدی از پاداش خداوند که بارها گفته است من فقیران و محرومان را دوست می دارم بهره مند شوید. سودای ریاست و قدرت و ثروت را از سر به در کنید زیرا این همه مستلزم گناه خواهد بود و خدای قادر متعال، دوزخ و عذاب الیم را تنها بر گنهکاران مقرر فرموده است »؛ این سخنان را تبلیغ می کنند اما خود به رطب و یابسی که می بافند عملا اعتقادی ندارند، به شکم بارگی از نعمت های این جهان لذت می برند و در انظار نمایش امساک و قناعت می دهند، در ناز و نعمت غوطه می خورند و با غارتگران جامعه در منافع حاصله شریکند و در انظار فقیرنمایی می کنند. موعظه های شان را به جز این معنا و مقصودی نیست که « نقد را به ما واگذارید و نسیه از آن شما! » یا « گوش هوش به مواعظ ما داشته باشید تا آسوده خیال دست در جیب تان کنیم! » - به خدا ( که باورش می تواند بر درد انسان محروم از شادی و وحشتزده از عدم مرهم تسکین و تسلایی باشد ) چهره ی عبوس خودکامه ای قهار و جبار داده اند که مجال چون و چند به آدمی نمی دهد. از او قدرت پرستی نوکیسه ساخته اند که از رفتار دشمنانه با اسیران دست وپابسته ی خویش لذتی شهوانی می برد و جهان را پنداری تنها به همین منظور به وجود آورده است. بیماری از او ساخته اند که از نمایش قدرقدرتی خود کیفور می شود و به همین سبب مخلوق ناتوان خود را چنان کودکانه در تنگنا گذاشته است که جز شکنجه ی جسمی و روحی دیوانه وار از او نصیبی نمی تواند داشت، چندان که اگر آدمی بخواهد نجات از عِقابش را سراسر عمر پا از کنج عبادت او بیرون نگذارد نیز باز تا « خواست خود او نباشد » نتیجه مقدور نخواهد بود چرا که او تنها و تنها « بر حسب میل خویش، هر که را بخواهد رستگار می کند » - و این همه برای آن است که خلق نادان و بیم زده، شادی و برخورداری از حیات را بر خود حرام کرده هر زیبایی و وسیله و امکانی را به خاک راه افکند و هراسان رو برتابد و شتابان بگذرد، و فریب کاران کیسه به دست از دنبال بیایند و بردارند و بیندوزند.

رونق بازار متشرعان فریب کار و جباران مردم سوار در گرو ناآگاهی و جهل مطلق خلق است، و جهاد حافظ در راه آگاه کردن خلق از حقیقت حال. اما هیچ چیز نمی توانسته است در آن روزگار، حافظ ( یا هر اندیشمند دیگر ) را مستقیما به انسان و حقوق و امکاناتش توجه دهد. لاجرم او نیز به اقتضای محدودیت فکری و علمی زمانه، به رغم آزاداندیشی خویش، در تبار انسان جز به مثابه ی وسیله نمی نگرد و به ناگزیر، سرگشته و بی تاب در جست وجوی غایت به هر سوراخی سری می کشد اما چون به روشنی نمی داند چه می جوید، سرانجام نومید و خسته فریاد برمی آورد:

چو هر خبر که شنیدم رهی به حیرت داشت

از این سپس من و ساقی و وضع بی خبری!

البته دقیقا نمی توان گفت این آخرین مرحله ی سفر دراز و پرپیچ وخم او در قلمرو اندیشه بوده است، چرا که در دیوان او پیام هایی نیز هست که از دیگر سوهای حیرت و بی خبری به گوش می آید؛ یعنی از قلمرو دریافت و آگاهی:

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند

گِل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشین باده ی مستانه زدند.

 

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند!

 

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه:

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند!

چنان که گذشت، حافظ به جست وجوی حقیقت تمامی اندیشه ها و مکتب های فکری و مذاهب و معتقدات محدوده ی خود را زیر و رو کرده گوش طلب به هر خبری پیش آورده، و این بدان معنی است که دیوان او را از این لحاظ می توان به دوره های مختلفی تقسیم کرد. به عنوان مثال، همان طور که با اعتقاد کامل می توان پذیرفت که در دوران نوجوانی خود به اعتبار تحصیلات رایج سخت متدین بوده و قرآن را از بر داشته است استبعادی هم ندارد که در اواخر عمر فی المثل، چنان که گروهی بر این عقیده اند، حتا به آیین مهر نیز گرایشی پیدا کرده باشد.

سر ز حیرت به در میکده ها بر کردم

چون شناسای تو در صومعه، یک پیر نبود!

که هم آزاداندیشی او چنین گرایشی را اجازه می دهد، هم احساس تند او؛ و از پاره ای اشعار وی که لحن و زبانی پخته تر دارد و پیدا است که می باید از آخرین سروده های او باشد نیز « می توان » چنین استنباط کرد:

بر دلم گرد ستم هاست - خدا را، مپسند

که مکدر شود آیینه ی « مهرآیینم ».

و یا:

قسمت حوالتم به « خرابات » می کند

هرچند کاین چنین شدم و آن چنان شدم. -

آن روز بر دلم در معنی گشوده شد

کز ساکنان درگه پیر مغان شدم:

از آن زمان که فتنه ی چشمت به من رسید

ایمن ز شر فتنه ی آخر زمان شدم!

از این مقدمات ( که گرچه برای رسیدن به نتیجه ای که از آن خواهم گرفت نسبتا طولانی می نماید، در هر حال حرف هایی است که، این جا یا هر جای دیگر، برای آشنایی با حافظ می بایست عنوان شود ) می خواهم به جهات پریشانی دیوان حافظ و علل آشفتگی غزل های او و مسایلی که سبب پیدایش این همه نسخه بدل های متعدد و گاه متضاد شده و دسترسی به دیوان شسته رُفته ای از او را مشکل کرده است بپردازم.

 

نکته ای که هرگز از نظر دور نباید داشت این است که آن چه به نام دیوان حافظ در اختیار ما است همه ی سروده های حافظ نیست. آن چه مسلم است این است که مهم ترین و به اصطلاح « خطرناک ترین » آثار او از یک سو و آخرین سروده هایش از سوی دیگر، به طور قطع از میان رفته است، خواه در حادثه ای که یاد کردیم (١8) و خواه به ترتیبی دیگر. که اگر جز این بود اولا موجبی نداشت که  « دوستان باصفا و عزیزان باوفا » کسی را « بر ترتیب این ابواب حامل و باعث شوند » و ثانیا محملی پیش نمی آمد که چندین بدل نسخه و اختلاط و آشفتگی در آن ها رخ دهد.

 

هم چنان که در مقدمه ی گردآورنده ی دیوان دیدیم، حافظ برای تن زدن از تدوین اشعار خود « غدر اهل زمان » را بهانه می کرده، اما می توان پذیرفت که سبب دیگر این خودداری آن بوده است که نمی توانسته « اصل غزل ها » را در اختیار کسی بگذارد، و نسخی هم که به دست این و آن می داده صورت « موقت » داشته است.

مع ذلک شهرت او در عصر خود وی نیز نکته ای آشکار است و می تواند از دامنه ی وسیع نسخه هایی که از غزل های او برمی داشته اند و در آفاقی که سخن فارسی را خریداری بوده دست به دست می گردانده اند مقیاسی به ما دهد:

زبان کلک تو، حافظ! چه شکر آن گوید

که تحفه ی سخنت می برند دست به دست.

در باب بدل نسخه ها می توان به آسانی پذیرفت که بسیاری از آن ها دستکار خود شاعر است - می خواهم بگویم اشکالی در میان نخواهد بود اگر فی المثل این بیت:

عشقت رسد به فریاد، گر خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی بر چارده روایت

درست به همین شکل، نسخه ی اصلی و اولیه بوده باشد؛ نشان دهنده ی گوشه ای از معتقدات او در اوایل جوانی؛ اما ده و بیست سالی بعد، بر حسب معتقدات تازه ی خویش در آن دستی برده آن را به صورتی دیگر به دست طالبی دیگر سپرده باشد. و البته شگفت انگیز نخواهد بود اگر مدت ها بعد، و حتا صد سال بعد، همان غزل در جُنگی دیگر از روی نسخه ی اصلاح شده ی بعدی خود او بدین شکل ثبت افتاده باشد:

عشقت رسد به فریاد، ور خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی بر چارده روایت!

اصلاحی اندک که متضمن دنیایی اختلاف در مفهوم « عشق » است!

در بسیاری از غزل ها به ابیاتی برمی خوریم که آشکارا پیدا است از اشباع اصلاحاتی که در بیت های دیگر صورت گرفته پدید آمده. همچنین فراوان است غزل هایی که دو یا چند بیت آن دارای قافیه ی واحدی است، با در نظر گرفتن این که بسیار محتمل است هنگام گردآوردن نسخه های پراکنده ی غزل ها غالبا از هر غزل چند نسخه به دست آمده باشد. - با مثالی ساده می توان وضعی را که احتمالا در مورد این گونه ابیات واحدالمضمون یا واحدالقافیه پیش آمده است نشان داد:

فرض کنیم از غزل واحدی تنها پنج نسخه موجود است که در سال های متفاوتی استنساخ شده و اگر بتوانیم آن ها را به ترتیب زمانی شان مرتب کنیم نسخه های یک تا پنج به دست می آید که مثلا نخستین آن ها به سال ۷۵۵ و آخرین شان به سال ۷۹۰ نوشته شده، به فاصله ی سی وپنج سال. – در نسخه ی اول بیتی هست که در نسخه ی دوم کلمه ای از آن تغییر یافته، در نسخه های سوم و چهارم اصلا نیامده و در نسخه ی پنجم به جای آن بیتی دیگر نشسته است که یکسره مفهومی مغایر با بیت نسخ اول و دوم دارد.

البته این فرض ماست و تصور نمی رود گردآورندگان دیوان در کار خود چنین دقت هایی به کار بسته باشند - سهل است - که حتا در تدوین غزل ها بی گمان به چگونگی معتقدات شاعر کم ترین توجهی نیز نداشته اند و این از دیوانی که امروز در دست ما است آشکار است. - با وجود این، فرض می کنیم که از این نسخه ها ابتدا فقط نسخ سوم تا پنجم به دست نخستین گردآورندگان رسیده، و چنان که گفتیم غزل را از روی نسخه ی پنجم که بیتی اضافه داشته به دیوان وارد کرده اند.

اکنون در نظر بگیرید که سی یا صد سال پس از فراهم آمدن نخستین دیوان، یکی از نسخ اول و دوم غزل مورد نظر بر اثر اتفاقی به دست آید - طبیعی است که یابنده ی آن، ذوق زده، بیت تازه یافته را به هر کجای غزل که توانست اضافه خواهد کرد بی این که به تضاد مفهو م آن با بیت اضافی نسخه ی پنجم و یا به تکراری بودن قافیه و یا به هیچ نکته ی دیگر آن توجه کند.

بدین ترتیب است که می بینیم در سراسر دیوان در بسیاری از غزل ها ابیاتی هست که بی گمان از خود حافظ است لیکن با مفاهیم دیگری از همان غزل در تضاد می افتد یا چنان از مایه ی کلی غزل پرت است که یکسره غریب می نماید. نیز به ابیاتی برمی خوریم با نسخه بدل های متعدد، همه اندیشیده و شسته رُفته، همه ژرف و زیبا، که به سادگی نمی توان یکی را از آن همه بر نسخه بدل های دیگر پذیرفت و باقی را کنار گذاشت و از آن ها چشم پوشید. - این ابیات نیز همه از خود حافظ است.

حقیقت این است که در حال حاضر می توان مدعی شد از آن عده غزل های حافظ که از میان نرفته و به ما رسیده تقریبا تمامی نسخه بدل های اصلاح شده و جرح و تعدیل شده و کاهیده یا افزایش یافته را در اختیار داریم؛ معمولا به صورت نسخه های مختلف، و گاه مجموعه ای از چند نسخه بدل را در صورت واحدی از یک غزل. چنان که مثلا در نسخه ی سودی این هر دو بیت را که به هر حال یکی از آن ها صورت اصلاح شده ی دیگری است در متن یک غزل مشاهده می کنیم:

بعد از این، ما و گدایی! - که به سرمنزل عشق

رهروان را نبُود چاره به جز مسکینی.

[ که بیت سوم غزل است ]

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟

عاشقان را نبود چاره به جز مسکینی.

[ که بیت ششم همآن غزل است ]

نسخ مختلف حافظ مطلقا از این بابت مورد بررسی و مقایسه ی با یکدیگر قرار نگرفته است حال آن که این، بخشی از طریق صحیح دستیابی به دیوانی است که به حق والاترین دستاورد غزل فارسی بایدش شمرد.




:: بازدید از این مطلب : 178
|
امتیاز مطلب : 144
|
تعداد امتیازدهندگان : 49
|
مجموع امتیاز : 49
تاریخ انتشار : 7 / 1 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: